با جواني سرخوشست اين پير بي تدبير را

شاعر : سعدي

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پير رابا جواني سرخوشست اين پير بي تدبير را
با يکي افتاده‌ام کو بگسلد زنجير رامن که با مويي به قوت برنيايم اي عجب
آرزويم مي‌کند کماج باشم تير راچون کمان در بازو آرد سروقد سيمتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجير رامي‌رود تا در کمند افتد به پاي خويشتن
شکر از پستان مادر خورده‌اي يا شير راکس نديدست آدميزاد از تو شيرينتر سخن
نقد را باش اي پسر کفت بود تأخير راروز بازار جواني پنج روزي بيش نيست
هر چه گويي چاره دانم کرد جز تقدير رااي که گفتي ديده از ديدار بت رويان بدوز
پرده از سر برگرفتيم آن همه تزوير رازهد پيدا کفر پنهان بود چندين روزگار
همچنان عذرت ببايد خواستن تقصير راسعديا در پاي جانان گر به خدمت سر نهي